روزی پسری جوان و پرشور از شهری دور نزد استاد آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان
ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. استاد تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر
عجله داری!؟
پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با
تدریسمعرفت به آن ها به خود ببالم!
استاد تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد.
ده سال بعد او نزد استاد بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! استاد بلافاصله او را شناخت و از او پرسید: آیا هنوز هم می خواهی
معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم.
بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.
استاد تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را
با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد.
خــــدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود،
تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد،
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت،
تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمی دارد،
تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند،
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید،
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه کردن.
خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم
دلتنگ باتوبودنم امانمی شود
بغضی نشسته توی دلم وانمی شود
چشمت هزارجمله به من گفت.ناب ناب
چشمت هزارجمله که معنا نمی شود
این هم قلم.دوبال برای خودت بکش
یامی شودکه پربکشی یانمی شود
هی فکرمیکنم که غزل دست وپا کنم
دستم به احترام قلم پانمی شود
خانم اجازه بوی مرامی دهی ولی
من مانده ام چرامن وتو مانمی شود؟
من درکلاس هستم بابا ، نه. آب ، نه
وقت مرورآب وبابانمی شود
خانم اجازه من بلدم بخشتان کنم
خورشید. نه. ستاره. نه. اینهانمی شود
خانم اجازه روی لبم بود.غیب شد
مهتاب. نه. نسیم. نه. ای وا نمی شود
من گریه ام گرفته. به من صفرمی دهید
فرداجواب می دهم.آیانمی شود؟
فردا ولی به میمنت چشم های تو
مهمانی است نوبت املا نمی شود
فردا دوباره نام تورابخش می کنم...
فردا دوباره بغض دلم وا نمی شود
وقتی که خدا داشت منو بدرقه می کرد
بهم گفت: جایی که میری مردمی داره که میشکوننت ،
نکنه غصه بخوری ، من همه جا باهاتم تو تنها نیستی
تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری،
قلب میذارم که جا بدی ، اشک میدم که همراهیت کنه
اگر کلمه دوستت دارم قیام علیه بندهای میان من و توست
اگر کلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست
اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلبهاست
اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست
اگر کلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست
اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست پس با تمام وجود فریاد میزنم